Afanasy Fet’s Poems

به سویت خیز برمیدارم، آغوش میگشایم
آنگاه که صبح بیاید،
و نوازش گرمش را
بر برگها بکشد.
به تو بگویم تا شاخسارانِ بیدار، امیدوار
پرنده های تشنه بهار
بر هر شاخهای به صف
به آواز در آمدهاند.
تا بگویم بسانِ دیروز،
با شوق بسویت آمدهام
و هنوز جانم رهای رها
آمادهی خدمت بتوست.
بگویم تا سراپا بر حضورت میبالم، اما
نمیدانم آواز سر خواهم داد
یا شعر خود برمیخیزد
و بر شاخساران میشکفد.

by Auguste Renoir
آنکه تواند لبخندت را،
و راز چشمهای لاجوردیات را به آنی بازشناسد،
پس دعاهای شبانهی مرا
از سرودههای پرشور لبانم باز خواهد شناخت.
روز برزمین داغ به سکوت فرومیگراید،
او اینجاست، آپولوی جوان
بسانِ سنگ آذرین فروزان و جاودانه
که گاه با نتواره بر آواز بربطی به دوردستها پرتاب میشود.
باشد که تو بازتابی باشی تا مرا مجذوب خود کنی،
باشد که مرا با یک رویا بخوانی،
تو هنگامهی پرستش منی
که به وقت سحر به جانم پرواز میکنی.

by Claude Monet
دیدگانش گویی به استقبال میآیند،
تا ابد بامن خواهند ماند
آن دو یاقوت کبودفام، که راز کوهستانهای بهشتی
در لاجوردی آن می درخشد.
و پیچش زلف بسانِ تاکیناش
در تلألو نوری غیرزمینی
که پدروگین نقاش
به میان ما به آورده.
Leave a Reply