You’ll find words here, words that float and fly, free as the wind…
“اینجا واژه‌ها چون باد سرگردان‌اند، پرواز می‌کنند، بی‌مرز و رها در گستره‌ی خیال…

by François Fournier

می نویسم از برایت که به گاه دلتنگی به واژه پناه بری. وین واژه که ز دل برمی‌خیزد. چونان نغمه‌ها که شاعر در انتظار بهار می‌ماند تا بشکفد.
و امروز زاد روز توست و عصر تو. چون باشد شامگاهان که نبرم ز تو نامی و خاطری. تو تکرار تکثیر جهان منی.
نخواهم به گزافه سخن گفتن که تقدیر چنین بوده، که وصلت مهم گشته. برآنم که تو مرا خواندی به عشق. چون توانم من گویم گاه که همه چیز توست؟ و به کجا رخت بربندم که دیارم تنِ توست؟

August 26, 2023

یار من! حال که می‌خوانمت جیرجیرک‌ها می‌خوانند. و ردای خورشید بربسته از طلب ماهتاب که بدرخشد یار در غیبت او، که گر تو باشی عالم سراسر نور باشد.
می‌نویسمت گاه که آبادی خفته باشد و بر تو می‌تابم با همه کاستی تا تو را گوشه چشمی بر من افتد از میان نقوش.
و آنگاه بر چشمانت ماتم بنشست، آسمان ابری شد.
چون توانم بگشایم آسمان در دلت؟
حال که تو باشی خورشید و آسمان و ابر و مهتاب.

August 27, 2023

مرا درنگی نشاید، زیرا همواره درثنای تو می‌گریم. مرا روزی خوش نیاید، که در پرستش چشمانت نباشم. مرا صبح نیاید، گنجشکان نخوانند، نیمه برآسمان ننشیند، آفتاب نتابد، به وقت شام، ماه رخ ننهد، ستارگان به خاموشی گرایند، آن روز که در فکر تو نباشم.
مارا فراقی بس ناهموار فرود آمده از برای همگنان طلب وصال خواهانم. وزین هجرت می‌اندوزم که در جوارت بیش از پیش جان نهم که در مصائب شرمسار تو نباشم. مرا غفلتی نشاید!
به دو روز می‌کاوم در پیِ تو. به دو روز خواب به چشمانم نخواهد آمد. شامگاهان که وحوش می‌خوانند، مرا نغمه‌ای‌ خوش آید که نه آن، بل ز قلبم برمی‌خیزد و تو را می‌خواند.

August 1, 2023

بامدادان که برمی‌خیزم، چشم می‌گشایم، در پی تو می‌گردم. نیمه برآسمان می‌نشیند، حال همه چیز خموش‌. درمیان این همه غوغا، دل آشوب، سایه‌ها ناهموار، درون دره بیدی، شاخساران لرزان. و گاه به وقت تنهایی، طوفانی می‌گیرد آبادی.
تو مرا بنظاره بنشین از ورای آنچه هست به میان.
وزآن طعم گس تابستان.
و آنگاه که برفراز چشمانت لاجوردی موج می‌زند
بیا تا ز آهووان خسته سخن گوییم.
تو مرا با چشمانی راز آلود می‌نگری
و من می‌گویم؛ از کدامین ره به تو خواهم رسید.

August 27, 2023

در بیکران آسمان دل من تو را می‌پوید.
آنگاه که دشت‌ها تشنه باران‌اند و جویباران درفراق یار می‌خروشند، مرغان بال ‌می‌گشایند به هجرت، می‌نویسم از برای تو.
سحرگاهان بسان بلبلان نغمه‌ها می‌سرایمت در انتظار نسیمی شاید، بنوازد نوازش‌ها برتن تو.
گاه که می‌آیی رخ می‌گشایی دل می‌تپد از برای تو.
در اوج تنهایی‌ام، به گاه مهتاب، ز دور‌دست‌ها نفس شب زنده‌ست و من خیره به تو، ماه شب ظلمانی.

August 30, 2023

بی تو ای نگارین من، نقشی نیست در کف.
و دستان تو چون نباشند در میان، که برپیکره‌ی زمان دست بکشد؟
دی، چشم گشودم، تو را دیدم، آنگاه که آفتاب برآمد ز آسمان. در انوار به تو رسیدم. در انوار که برمی‌گذرند ز ابرها، ای آسمان گرگ و میش گرفته من.
دی، شب نیامد. چون به فکر تو درگذرم، غربت خوش نیاید، سراسر روزن‌ها بوی تو می‌آورند.
بیا برایم بخوان ز پرندگان مهاجر، بیا برایم ز عشق بخوان. بیا تا ضربانت را وارونه احساس کنم.

November 20, 2023

نهاد و بنیان من!
سرشت مرا پاکرویی چون تو برده ز کف.
خیال تو دارم به سر، سر به سر. زمستان رخت برمی‌بندد، بی‌حاصل. حال که تو فصل نوی منی و شکوفه‌هایم در پی حضور تو می‌شکفند.
نیهاد، مادرِ طبیعت تو را به کوی‌ام سپرده، آهنگ آغوش تو کرده‌ام.
و درکناری ز خانه‌ام، ترانه‌های تو بگوش می‌سپارم،
و در شوق حضورت می‌بالم. نکند اندوهی سر رسد، بالش زمردینت تر شود. نکند عشق از شاخه‌های تو پرکشد. من پرستوی به ره سپرده توام که درانتظار وقت دیدار، از فرسنگ‌ها فراق، بروی گونه‌هایت به پرواز در آمده‌ام.

February 18, 2024