نجواهای آسمان
می نویسم از برایت که به گاه دلتنگی به واژه پناه بری. وین واژه که ز دل برمیخیزد. چونان نغمهها که شاعر در انتظار بهار میماند تا بشکفد.
August 26, 2023
و امروز زاد روز توست و عصر تو. چون باشد شامگاهان که نبرم ز تو نامی و خاطری. تو تکرار تکثیر جهان منی.
نخواهم به گزافه سخن گفتن که تقدیر چنین بوده، که وصلت مهم گشته. برآنم که تو مرا خواندی به عشق. چون توانم من گویم گاه که همه چیز توست؟ و به کجا رخت بربندم که دیارم تنِ توست؟
یار من! حال که میخوانمت جیرجیرکها میخوانند. و ردای خورشید بربسته از طلب ماهتاب که بدرخشد یار در غیبت او، که گر تو باشی عالم سراسر نور باشد.
August 27, 2023
مینویسمت گاه که آبادی خفته باشد و بر تو میتابم با همه کاستی تا تو را گوشه چشمی بر من افتد از میان نقوش.
و آنگاه بر چشمانت ماتم بنشست، آسمان ابری شد.
چون توانم بگشایم آسمان در دلت؟
حال که تو باشی خورشید و آسمان و ابر و مهتاب.
مرا درنگی نشاید، زیرا همواره درثنای تو میگریم. مرا روزی خوش نیاید، که در پرستش چشمانت نباشم. مرا صبح نیاید، گنجشکان نخوانند، نیمه برآسمان ننشیند، آفتاب نتابد، به وقت شام، ماه رخ ننهد، ستارگان به خاموشی گرایند، آن روز که در فکر تو نباشم.
August 1, 2023
مارا فراقی بس ناهموار فرود آمده از برای همگنان طلب وصال خواهانم. وزین هجرت میاندوزم که در جوارت بیش از پیش جان نهم که در مصائب شرمسار تو نباشم. مرا غفلتی نشاید!
به دو روز میکاوم در پیِ تو. به دو روز خواب به چشمانم نخواهد آمد. شامگاهان که وحوش میخوانند، مرا نغمهای خوش آید که نه آن، بل ز قلبم برمیخیزد و تو را میخواند.
بامدادان که برمیخیزم، چشم میگشایم، در پی تو میگردم. نیمه برآسمان مینشیند، حال همه چیز خموش. درمیان این همه غوغا، دل آشوب، سایهها ناهموار، درون دره بیدی، شاخساران لرزان. و گاه به وقت تنهایی، طوفانی میگیرد آبادی.
August 27, 2023
تو مرا بنظاره بنشین از ورای آنچه هست به میان.
وزآن طعم گس تابستان.
و آنگاه که برفراز چشمانت لاجوردی موج میزند
بیا تا ز آهووان خسته سخن گوییم.
تو مرا با چشمانی راز آلود مینگری
و من میگویم؛ از کدامین ره به تو خواهم رسید.
در بیکران آسمان دل من تو را میپوید.
August 30, 2023
آنگاه که دشتها تشنه باراناند و جویباران درفراق یار میخروشند، مرغان بال میگشایند به هجرت، مینویسم از برای تو.
سحرگاهان بسان بلبلان نغمهها میسرایمت در انتظار نسیمی شاید، بنوازد نوازشها برتن تو.
گاه که میآیی رخ میگشایی دل میتپد از برای تو.
در اوج تنهاییام، به گاه مهتاب، ز دوردستها نفس شب زندهست و من خیره به تو، ماه شب ظلمانی.
بی تو ای نگارین من، نقشی نیست در کف.
November 20, 2023
و دستان تو چون نباشند در میان، که برپیکرهی زمان دست بکشد؟
دی، چشم گشودم، تو را دیدم، آنگاه که آفتاب برآمد ز آسمان. در انوار به تو رسیدم. در انوار که برمیگذرند ز ابرها، ای آسمان گرگ و میش گرفته من.
دی، شب نیامد. چون به فکر تو درگذرم، غربت خوش نیاید، سراسر روزنها بوی تو میآورند.
بیا برایم بخوان ز پرندگان مهاجر، بیا برایم ز عشق بخوان. بیا تا ضربانت را وارونه احساس کنم.
نهاد و بنیان من!
February 18, 2024
سرشت مرا پاکرویی چون تو برده ز کف.
خیال تو دارم به سر، سر به سر. زمستان رخت برمیبندد، بیحاصل. حال که تو فصل نوی منی و شکوفههایم در پی حضور تو میشکفند.
نیهاد، مادرِ طبیعت تو را به کویام سپرده، آهنگ آغوش تو کردهام.
و درکناری ز خانهام، ترانههای تو بگوش میسپارم،
و در شوق حضورت میبالم. نکند اندوهی سر رسد، بالش زمردینت تر شود. نکند عشق از شاخههای تو پرکشد. من پرستوی به ره سپرده توام که درانتظار وقت دیدار، از فرسنگها فراق، بروی گونههایت به پرواز در آمدهام.